مناسبت‌ها

اشعار نوروزی

بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد

“نظامی گنجوی”

 

اندر دل من مها دل‌افروز تویی

یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

“اشعار مولانا“

 

ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

” حافظ “

 

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

که پیر باده فروشش به جرعه ای نخرید

بهار می گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید

“حافظ”

 

 درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

ساقی بهار می رسد و وجه می نماند

فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش

“حافظ”

 

بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز

که شد قیامت موعود آشکار امروز

 

شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت

نشان صبح قیامت شد آشکار امروز

 

محیط رحمت حق در تلاطم آمده است

کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز

 

ز تازیانه پی در پی نسیم بهار

زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز

 

ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد

پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز

“صائب تبریزی”

ای از صباح رویت روشن شب امیدم

زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم

 

گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم

روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم

 

باد بهار امروز پیغام یار دارد

با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم

 

از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد

ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم

 

یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر

از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم

“نشاط اصفهانی”

 

 

ز خط شده ست عذارش بنفشه زار امروز

کرشمهٔ عجبی می کند بهار امروز

 

گرفته ام به سخن لعل می چکانش را

به خون توبه چرا نشکنم خمار امروز؟

“حزین لاهیجی”

 

چه یادگار نوبسم من اندرین دفتر

که ازکدورت دل خامه را قرار نماند

 

بدین خوشیم که از خوب و زشت کار جهان

به روزگار جز این چند یادگار نماند

 

یکی سوار درآمد به دشت و شوخی کرد

ولی دریغ که جزگرد از آن سوار نماند

 

تو ای رفیق که خواندی خط بهار امروز

بمان به کام دل خویش اگر بهار نماند

“ملک الشعرا بهار”

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

 

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

 

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان

 

از هوا در فکند سوی زمین ابر بلند

از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان

“قطران تبریزی”

 

نوبهار آمد کز او گیتی جوان گردد همی

روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی

 

تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل

آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی

 

لاله رنگین ز هر جائی پدید آید همی

چشمه روشن ز هر سنگی روان گردد همی

“قطران تبریزی”

 

یک شب از نوبهار وقت سحر

باد بر باغ کرد راهگذر

 

غنچه گل پیام داد به می

گفت من آمدم به باغ اندر

 

خیمه ها ساختیم ز بیرم چین

فرش کردم ز دیبه ششتر

“مسعود سعد سلمان”

 

اندرین نوبهار عطر افروز

به چنین روزگار خاک نگار

نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار

 

ابرها درفشان و لؤلؤ بیز

بادها مشک سار و عنبر بار

 

هر دو شاخی ز باد پنداری

یکدگر را گرفته اند کنار

“مسعود سعد سلمان”

نوروز عید باستانی

 

 

مرا روی تو ای نازنین نگار

به دی ماه بسی خوشتر از نوبهار

 

من از روی تو چون زرد شد چمن

گل و لاله سوری چینم ز بار

 

نه چون قد تو سروی به بوستان

نه چون روی تو نقشی به قندهار

 

چه خوشتر به جهان از جمال تو

مگر مجلس سلطان کامگار

 

جهان داور مسعود تاجدار

زمین خسرو مسعود شهریار

 

بقای شرف از روزگار اوست

بقا بادش تا هست روزگار

“مسعود سعد سلمان”

 

شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من

در نوبهار می بده ای نوبهار من

 

من در خمار هجر تو نابوده مست وصل

تو می کنی بلب بتر از می خمار من

 

شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود

ای لاله زار باغ تویی لاله زار من

 

زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار

زین هر دو بی قرار ببردی قرار من

 

گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند

آن بی قرار زلف و دل بی قرار من

 

گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو

ای وصل تو گل من و هجر تو خار من

 

می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی

در عمر غمگسار من و میگسار من

“مسعود سعد سلمان”

 

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

 

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

 

باد صبا نگارگر بوستان شدست

در بوستان چگونه توان بود بی‌نگار

“امیر معزی”

فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید

ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن

کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر

شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *